دکتر کتایون وحدت
مادربزرگِ مادریم «سلطنت» اهل نهاوند بود. ایل و تبارش لُر بودند. لُر
بختیاری. یک زن ایرانی اصیل! در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود و ناچار شده
بود با خواهرها و برادرهایش از نهاوند به تهران بیایند و در این شهر نزد اقوام پدرش
زندگی کنند. سیزدهساله هم بود که به خانه بخت رفت. شوهرش، موسی آزموده که پدربزرگ
من باشد، اهل گیلان بود. موسی قزاق بود؛ قزاق رضاشاهی.
سلطنت تحصیلات خاصی نداشت؛ اما بینهایت زن باهوشی بود. سواد خواندن داشت
ولی نمیتوانست
بنویسد. سرخط خبرها را در روزنامههای
«اطلاعات» و «کیهان» میخواند.
حافظه غریبی داشت. بسیار مبادی آداب بود. مثل «کوکب خانمِ» کتابِ دومِ فارسیِ دبستان،
زن تمیزی هم بود! هرچه را میشنید،
حفظ میکرد
و با بیان خوشی که داشت، میتوانست
به زیبایی با دیگران در میان بگذارد. مشترک دائم رادیو و بعدها تلویزیون بود. علاقه
خاصی به اخبار ایران و جهان داشت! از همین طریق بود که اسامی بسیاری از پادشاهان، رئیسجمهورها،
نخستوزیرها را میدانست و از حفظ داشت. اطلاعاتش بهروز و حتی به ساعت بود. یک «آن
تایم» فول! علاقهمند به اخبار و تحولات سیاسی هم بود! گاهی با مهمانان درباره اوضاع
سیاسی جهان و منطقه بحث و جدل میکرد!
زنی جسور بود، خودساخته و خلاق.
سلطنت نمونه تمامعیار یک زنِ لُرِ ایرانی بود. اسبسواری و سوارکار ماهری
بود. نمیدانم
تیرانداز هم بود یا نه؟ خوب شنا میکرد.
دستپختش هم که محشر
بود! این را هم بگویم که چوگان خوب بازی میکرد. ظاهراً اسب سواری و چوگانبازی را در محیط قزاقخانه و همراه با شوهرش
یاد گرفته بود. یک «زن»، آن هم در محیط قزاقخانه و در زمان رضاشاه.
لُرها با شاهنامه به دنیا آمده و بزرگ میشدند! سلطنت نیز شعرهای بسیاری از فردوسی
در حافظه داشت و جای جای و هنگام صحبت از آنها بهدرستی و نیکی استفاده میکرد. سعدی و حافظ را نیز دوست داشت و ابیات
فراوانی از آن دو شاعر شیرازی در ذهن داشت. وقتی رسمی صحبت میکرد، ادبی حرف میزد. ما در عالم کودکی، فکر میکردیم دکترای ادبیات دارد!
من سلطنت را در از دوران کودکی تا دانشجو که بودم، بارها دیده و خاطرات
خوشی از او داشته و دارم. سلطنت نمیتوانست
فارسی را درست بخواند. آموزش نوشتن به دختران در زمان او ممنوع بود! به همین خاطر هم
برای خودش یک خط نوشتاری خاص ساخته و اختراع کردهبود! یادم هست با همان خط مَندِراری،
در آشپزخانه تمیزی که داشت، اسامی ادویهها،
گیاهان دارویی و چیزهای دیگر را روی قوطی آنها نوشته بود. فلفل، زدچوبه، هِل، میخک،
دارچین و … برای امتحان، من چند بار قوطی دارچین را برداشتم و پرسیدم: «مادرچون این
چیه؟»، گفت: «دارچینه دیگه! چند بار میپرسی؟!»
فقط هم خودش میتوانست
خط «هیروگلیفی» را که وضع کرده بود، بخواند و رمزگشایی کند! منزل اول آنها در خیابان خواجه نظامالملک در تهران
بود، اما بعدها یک خانه سه طبقه در خیابان عباسآباد (شهید بهدشتی فعلی) خریدند و ساکن
آنجا شدند. آن خانه
هنوز هم هست. مادر من، ناهید آزموده، اولین
فرزند سلطنت و موسی بود. سال 1323 و در تهران بهدنیا آمد. «دختر تهرانی» بود! پس از
سالهای
جنگ جهانی دوم بود. موسی آزموده چون ارتشی و نظامی بود، برای سرکوب شورش کُردها، به
کُردستان رفته بود. چندین ماه بیهیچ
خبری در کردستان جنگیده بود. در غیاب او و در تهران، سلطنت بیمار میشود. خودش معتقد بود که این بیماری و عفونت
چشم را از دیگران گرفتهاست. بعدها که من دانش پزشکی پیدا کردم، فهمیدم مادربزرگم به
بیماری چشمی «تراخم» مبتلا شده و چشم راستش کور شده بود.
موسی وقتی خسته و کوفته از جنگ کردستان به تهران برمیگردد، میبیند زنش بهجای دو چشم، «واحدالعین» شدهاست!
کوری و یکچشمی سلطنت، در عشق و علاقه موسی به همسرش، خللی وارد نکرد و بدون هوس «تجدید
فراش» تا آخر در کنار سلطنت ماند و مُرد.
پس از مادرم ناهید و بعد از بازگشت موسی از جنگ کردستان، سلطنت دارای
دو فرزند دیگر هم شد؛ رضا و مرتضی. رضا تحصیل کرد، به امریکا رفت و سرهمافر شد. در
جنگ هشتساله عراق علیه ایران به جبهه رفت و مجروح و جانباز شد. پس از جنگ، با خانواده
به امریکا مهاجرت کرد و همانجا هم فوت کرد. دایی مرتضی، اما در ایران ماند و شغل آزاد
دارد و ساکن تهران است. سلطنت «کمزا»
بود، فقط سه فرزند داشت: ناهید، رضا و مرتضی. چرا این همه کم؟ نمیدانم.
مادربزرگ و پدربزرگم علاوه بر تهران، در شمال کشور هم ویلا داشتند. ویلا
تقریباً چسبیده به دریا بود. بعدها که من و مادرم هم تابستانها به ویلا میرفتیم، به دریا رفته و برای خودمان شنا
میکردیم. اینطوری
بود که من شنا یاد گرفتم. گفتم که سلطنت، زن شناگری بود و خوب در دریا و رودخانه شنا
میکرد. تابستانها
برای آن که هنگام شنا در دریا با نامحرم برخورد نکند، صبح خیلی زود داخل آب میرفت
و شنا و تفریح میکرد.
یک روز که به دریا رفته بود، میبیند مردی در آب غوطه میخورد. اول فکر میکند مرد دارد بازی و شنا میکند، اما کمی بعد متوجه میشود مرد در دریا غرق شده و در حال موت است!
سلطنت بلافاصله به آب زده و آن مرد را، که نفسهای آخرش را میکشید، از آب بیرون کشیده و جانش را نجات
میدهد! آن مرد، زان
پس، از دوستان صمیمی خانوادگی آنان شد.
در کل سلطنت، زنی متفاوت نسبت به زمان و زمانه خودش بود. بسیاری از خصایص
سلطنت، به دخترش ناهید، (مادر من) منتقل شدهاست که در جای خود خواهم گفت.
سلطنت در اواخر عمر، پیر و ناتوان شده بود. مادرم به خاطر گرفتاریهای کاری و امور خانه خودش، کمتر فرصت رسیدگی
به مادرش را داشت. ناچار این وظیفه به من و خواهرم سودابه محول شده بود. ما به نوبت
از سلطنت نگهداری میکردیم.
آن سالهای
آخر، حتی نمیتوانست
درست و حسابی راه برود! کودک شده و چهار دست و پا حرکت میکرد. زنی که روزگاری شنا میکرد، اسب میتازاند و چوگان باز بود! روزگار است و بیرحمیهایش! با وجود این، هنوز اخبار را رها نکرده
بود! من دانشجوی پزشکی بودم. مثلاً در تلویزیون شنیده بود که وبا، اپیدمی شده است.
مرا که میدید،
با مهربانی و خیلی جدی میگفت: «مادرجون شنیدی خوزستان وبا اومده؟» و بعد اضافه میکرد: «نیاز به وانتیک بیتیک هست»؛ منظورش
آنتیوبوتیک بود که درست نمیتوانست
تلفظ کند.
بارها با خودم فکر میکنم
که ایکاش دانشجوهای پزشکی امروزی به اندازه مادربزرگ من اپیدمولوژی بیماریها را دنبال میکردند. سلطنت عمر نسبتاً درازی هم داشت.
سرانجام در سال 1378 در سن حدود هشتاد سالگی زندگی را وداع گفت و به خاک پیوست! مرگش
برای من و حتی همسرم دردناک بود و هر دو در فقدانش بهسختی گریستیم.
source