در فیلم «The Killer» آخرین ساخته «جان وو» کارگردان باسابقه هنگکنگی شاهد اشتباهات تکنیکال، پرداخت داستانی و شخصیتپردازی عدیدهای هستیم که ضعف فیلمنامه هم در آن دخیل است.
«جان وو» را اکثر علاقهمندان سینما از فیلم «Face Off» بهخاطر دارند. کارگردانی که با خلق سکانسهای اکشن بسیار و استفاده مکرر از اسلوموشن در آثارش شناخته میشود. فیلم «The Killer» آخرین ساخته او نیز از همین فرمول همیشگی آثارش استفاده میکند اما ضعفهایی که در بحث فیلمنامه و کارگردانی وجود دارد هرگز اجازه شکلگیری فرم سینمایی را نمیدهد در حالیکه تلاش کارگردان برای ساخت آن در طول فیلم واضح و مشخص است.
علاقه شدید کارگردان به بازی با دوربین از همان تیتراژ آغازین نمایان است. نماها و قاببندیهای پیچیده که با معرفی قهرمان داستان «زی» (با بازی ناتالی امانوئل) همراه میشود شاید به عنوان تصویربرداری مستقل، زیبا و جذاب باشد اما چون ارتباط مخاطب با کاراکتر اصلی را مختل میکند، بهشدت از اثر بیرون میزند. زوم دوربین روی تنگ ماهی و تاکید بر آن نیز از همان سکانس ابتدایی شروع میشود و تا انتهای فیلم ادامه دارد. کارگردان سعی دارد از این علاقه انسان به طبیعت در راستای شخصیتپردازی کاراکترش استفاده کند که به خودی خود خوب است اما نوع روایت داستان که در ادامه به آن اشاره میکنیم هرگز اجازه چنین کاری را به او نمیدهد.
ضعفهای تکنیکال فیلم شامل دو مورد اساسی است؛ اسلوموشنها و فلش بکهای بسیار زیاد. اسلوموشن از ویژگیهای اساسی سینمای «جان وو» است اما ذکر این نکته لازم است که وقتی از یک تکنیک سینمایی در جای اشتباه استفاده شود نمیتوان از خطای کارگردان بهدلیل سابقه او در استفاده از این تکنیک گذشت. در هر سکانس «The Killer» حداقل شاهد سه یا چهار پلان اسلوموشن هستیم که بالغ بر نود درصد آن اضافی است. در مواردی که صحنه اکشن با سرعت فیلمبرداری معمولی قابل مشاهده نیست، میتوان استفاده از این اسلوموشنها را توجیه کرد اما وقتی کاراکتر در شرایط عادی در حال راه رفتن است، چرا مخاطب باید این تصویر را با سرعت آرام ببیند؟ این موضوع نهتنها احساسی را درمخاطب برنمیانگیزاند بلکه در قسمتهایی از فیلم بهشدت خستهکننده میشود و از اثر بیرون میزند.
این تکرار در بحث فلشبکهای فیلم نیز قابل مشاهده است. در داستان فیلم با کاراکتری طرف هستیم که با خشونت تمام انسانها را میکشد و در نیمه ابتدایی فیلم هیچگونه اطلاعاتی که این شخص کیست و چرا این کارها را انجام میدهد در اختیار مخاطب قرار نمیگیرد. در واقع کارگردان با پنهان کردن بخش مهمی از داستان مانع از ارتباط و سمپات بیننده با قهرمان فیلم میشود اما زمان که جلوتر میرود این اطلاعات در قالب فلشبک به تصویر کشیده میشود. وقتی تعداد این فلشبکها زیاد میشود هم ارتباط حسی مخاطب با اثر قطع میشود و هم داستانپردازی را مختل میکند و از همه مهمتر شخصیت قهرمان فیلم ساخته نمیشود. چرا مخاطب باید با دیدن سکانسهای یک دقیقهای که بهصورت پراکنده از گذشته کاراکتر به نمایش در میآید با او سمپات شود؟ این موضوع در ارتباط با سایر کاراکترها نیز به چشم میخورد.
کاراکتر پلیس «سی» (با بازی عمر سی) نسبت به سایر کاراکترها شخصیتپردازی بهتری دارد و تا حدودی مخاطب را با خود همراه میکند. نجات جان کودک از دستان گروگانگیری که بهشدت حرفهای است و کنشمندی و اعتراض او در اداره پلیس بهدلیل عدم دستگیری شاهزاده خلافکار عربستانی سمپات بیننده را نسبت به او برمیانگیزاند اما شخصیتپردازی او نیز در ادامه به بیراهه میرود. این موضوع در شکلگیری ارتباط بین او و «زی» اتفاق میافتد. پلیس مقتدری که در انجام وظایف خود هرگز کوتاه نمیآید و حتی رفیق خود را در شرایطی که تیر خورده است برای دستگیری شخص خلافکار تنها میگذارد به یکباره در اتاق بازجویی و در مقابل «زی» کوتاه میآید و حتی بهراحتی راضی میشود که او را فراری بدهد. هرچند این فراری دادن در راستای هدف دستگیری باند خلافکار صورت میگیرد اما داستانپردازی کارگردان و نحوه اعتماد «سی» به «زی» بسیار مبتدیانه اتفاق میافتد. در این مورد هم باز با فلشبکی طرف هستیم که نشان میدهد «زی» جان «سی» را قبلا و بهصورت اتفاقی نجات داده است و همین امر باعث اعتماد این دو شخص به یکدیگر میشود در حالیکه در دو طرف میز بازجویی قرار دارند!
رابطه «سی» با دوست پلیس خود جکس (با بازی گرگوری مونتل) نیز هرگز ساخته نمیشود. رابطهای که کارگردان با ساختن آن قصد دارد در انتهای فیلم نقطه عطفی بهوجود آورد. مخاطب با کاراکتر «جکس» یکبار در ماشین پلیس و کمک به «سی» در دستگیری شخص خلافکار و یکبار در بیمارستان و هنگام ملاقات «سی» از او مواجه میشود. کارگردان سعی دارد از این رابطهای که ساخته نمیشود استفاده کند و خیانت «جکس» به «سی» را در انتهای داستان تبدیل به شوک کند. شوکی که بهدلیل خارج بودن از تعلیق داستان اگر هم ساخته میشد تاثیرگذار نبود.
شکلگیری رابطه «زی» و «جن» خوانندهای که بینایی خود را از دست میدهد (با بازی دیانا سیلورز) در بهترین حالت سانتیمانتال میشود و تلاشهای کارگردان را بیثمر میگذارد. اشکی که در چشمان «زی» در اولین مواجهه با او جاری میشود تا اقرار به اینکه او را شبیه مادرش میبیند هیچکدام دلیل بر آن نمیشود که «زی» تا پای جان برای نجات جان او تلاش کند. کارگردان با تزریق احساسات بیش از حد به این رابطه سعی دارد ضعف داستانپردازی خود را پنهان کند که عملا موفق نمیشود. اوج این پدیده سانتیمانتالیسم در سکانس اتاق اعتراف کلیسا و اقرار «زی» در مقابل «جن» و همچنین در سکانس پایانی و لحظهای که «زی» از راه دور و با دوربین «جن» را مشاهده میکند به اوج خود میرسد. البته در ارتباط با سکانس کلیسا باید به این نکته اشاره کرد که اگر داستانپردازی و ساختن فضای کلیسا بهدرستی صورت میپذیرفت بهدلیل آنکه این اقرار در اتاق اعتراف صورت میگیرد، میتوانست تاثیرگذار باشد که این تاثیرگذاری با کاریکاتوریزه شدن این سکانس از بین میرود.
کاراکترهای جایگزین «زی» یعنی جولیت و چی مای (با بازی آنجل اورلیا و آنجلس وو) نیز حتی بهصورت تیپیکال ساخته نمیشوند تا بتوانند تعلیقی در داستان ایجاد کنند. بهنظر میرسد کارگردان قبل از شروع ساخت فیلم از مشکل شخصیتپردازی کاراکترها با خبر بوده است زیرا از بازیگرانی استفاده میکند که خارج از داستان هم میتوانند احساسات مخاطب را درگیر کنند. «ناتالی امانوئل» با بازی در سریال
«Game Of Thrones» و «عمر سی» با بازی در فیلم «The Intouchables» که هر دو کاراکترهای سمپاتیکی داشتند نقش مثبتی در این فیلم دارند و «اریک کانتونا» فوتبالیست مشهور فرانسوی علیرغم اینکه بازیکن فوقالعادهای بود اما اخلاق ورزشی را معمولا رعایت نمیکرد و در این فیلم در نقش گوبرت که سردسته باند تبهکارن است (کاراکتر بهشدت خشن) ایفای نقش میکند، گواه این مسئله است. در واقع کارگردان برای پوشش دادن ضعفهای شخصیتپردازی فیلم خود مواردی را از بیرون اثر وارد آن میکند.
صحنههای اکشن که «جان وو» ید طولایی در نمایش آن دارد در سکانسهای پایانی بهشدت ضعیف است. در واقع این ضعف نیز از نوع روایت داستان و شخصیتپردازی کاراکترها نشات میگیرد و در لحظاتی بیننده را وارد دنیای هپروت میکند. کاراکترها تا سر حد مرگ کتک میخورند و آسیب میبینند اما به یکباره همانند بازیهای کامپیوتری از آسمان نازل میشوند و بدون هیچ مشکلی به مبارزه خود ادامه میدهند. برای کارگردان با سابقهای که فیلم اکشن بسیاری در کارنامه کاری خود دارد این نوع ضعف به هیچ عنوان قابل گذشت نیست.
کلیسای متروکهای که کارگردان به دفعات در فیلم نشان میدهد و محل قرار «زی» با کارفرمای خود «فین» (با بازی سم ورتینگتون) است، فین که خود را خدا مینامد و لحظه مرگ او که با دستان باز و بهصورت صلیبوار در مقابل شمایل به صلیب کشیده مسیح روی زمین میافتاد المانهایی است که نشان میدهد «جان وو» با ساخت این فیلم در لحظاتی قصد نقد به دین را دارد اما کلیسای متروکهای که هرگز از یک مکان فراتر نمیرود و به فضایی تبدیل نمیشود که کاراکترها و مخاطب با آن ارتباط بگیرند، مانع از انجام این کار میشود. در واقع کارگردان علاوه بر مشکل شخصیتپردازی، در ساختن مکان نیز ناموفق است. نبرد پایانی در این کلیسا و سکانس مبارزه «زی» با شمشیر سامورایی اشارهای به فیلم «Kill Bill» تارانتینو نیز دارد. در اینجا قصد ندارم که به نقد آن اثر بپردازم اما کاراکتر اصلی آن فیلم روند شخصیتپردازی را طی میکند و سپس به قهرمان داستان تبدیل میشود موضوعی که در این فیلم هرگز شاهد آن نیستیم.
متاسفانه «جان وو» در آخرین فیلم خود «The Killer» یکی از بدترین آثار کارنامه کارگردانی خود را ساخته است. مشکلات تکنیکال، پرداخت به داستان، شخصیتپردازی، ارتباط کاراکترها با یکدیگر و فضاسازی بهقدری در فیلم نمایان است که این موارد از یک کارگردان مبتدی هم انتظار نمیرود. اسلموشنهای بیدلیل و بسیار زیاد، فلشبکهای بیجا و دوربینی که جای تصویر کشیدن داستان قصد دارد خود را به رخ بکشد عمده مشکلات تکنیکال فیلم را تشکیل میدهد. پرداخت داستان بهقدری ضعیف است که نهتنها کاراکتری ساخته نمیشود بلکه ارتباط بین آنها نیز هرگز شکل نمیگیرد و کارگردان را وادار میکند برای حل این مشکل شخصیتپردازی به سانتیمانتالیسم و مواردی خارج از اثر خود متوسل شود. کلیسایی که هرگز بهعنوان فضا ساخته نمیشود و کارگردان جای آن، توجه خود را صرف ارجاع به فیلمهای دیگر میکند و همین موضوع باعث میشود قصدی که او نسبت به نقد دین دارد در نطفه خفه شود.
امتیاز نویسنده به فیلم: ۴ از ۱۰
source