Wp Header Logo 697.png


فرارو- مهدی احمدی؛ زمستانِ تهران، دی‌ماه 1339، شب بیست‌وششم. ساعتی از یازده گذشته بود. هوای سردی که بعد از بارانی بی‌وقفه خیابان‌ها را لغزنده کرده بود، روی شهر سنگینی می‌کرد. مردم تازه در پناه کرسی‌هایشان غلتیده بودند، در خوابی که هنوز به ژرفای شب نرسیده بود و درست در همین سکوتِ لرزانِ شهر، صدای مهیبی مثل انفجار خواب خیلی‌ها را آشفته کرد.

به گزارش فرارو، خیابان‌ها خلوت بودند، مثل اغلب شب‌های زمستانی. نور چراغ‌های کمرنگ مثل اشباح خسته روی آسفالت خیس می‌لغزید. در دل این سکوت، فولوکس واگن اسپورت مدل «کارمن کیا» بی‌پروا از خیابانی به خیابان دیگر می‌تاخت. پنج نفر داخل ماشین بودند: زن و مرد، شاد و خندان در حال بازگشت از مهمانی. سرنشینان ماشین خیال‌شان از زمستانِ تهران راحت بود اما تهرانِ آن شب، قصه‌ دیگری در دل داشت.

وقتی فولوکس به چهارراه باستان در خیابان شاه رسید، گویی زمان ایستاد. هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد که آن وقت شب تاکسی‌ای در خیابان باشد اما بود. همان تاکسی با راننده‌ای خسته که پس از ساعت‌ها پرسه در شهر، خواب و بیدار بود. درست در میانه‌ چهارراه، تقدیر شوم رخ داد: فولوکس بدون توجه به حق تقدم وارد شد و تاکسی از راه رسید.

صدای برخورد مثل پتک روی قلب شب فرود آمد. آنهایی که هنوز بیدار بودند با ترس و تردید به سمت صدا دویدند. صحنه تلخ‌تر از هر خوابی بود. زنی بلندبالا و زیبا، بی‌حرکت روی زمین افتاده بود. ویولنی با سیم‌های پاره چند قدم آن‌سوتر و کفش‌های پاشنه‌بلند مشکی زیر پدال ماشین گیر کرده بودند. دیگر سرنشینان زخمی شده بودند. هنوز هم کسی دقیق نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده اما نامی بر زبان‌ها جاری بود که دل همه را لرزاند: مهوش.

تصادف مهوش

تصویری از تصادف مهوش در دی‌ماهِ سال  1339

مهوش همان معصومه عزیزی بروجردی، صدای آشنای تهران در همان لحظه جان سپرده بود. همراهانش مهری قبیحوان هنرپیشه تئاتر، حشمت‌الله جودکی و علی تبریزی نوازندگان ویلن و علی قندی شوهر مادر مهوش نیز در ماشین بودند.

همه مات و مبهوت دورتادور صحنه حلقه زده بودند. پچ‌پچ‌ها بالا گرفت. از گوشه‌وکنار تنها یک جمله شنیده می‌شد: «مهوش مرده؟». خبر تا صبح مثل آتشی زیر خاکستر در محله‌ها پیچید. فردای آن شب همه‌چیز عوض شده بود. کودک روزنامه‌فروشِ گوشه‌ چهارراه لابد باید با بغض می‌گفت: «مهوش دیگه نیست…» همان چهارراه شد نقطه‌ عزای یک شهر. تا هفت شب بعد غریبه‌هایی ناشناس، بی‌نام و بی‌صدا، هر شب شمعی روشن می‌کردند. همان‌جا، کنار خاطره‌ای که حالا دیگر زنده نبود و از آن شب به بعد، دیگر کسی نگفت چهارراه باستان. همه گفتند: «چهارراه مهوش‌کش».

source

einiat.ir

توسط einiat.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *