Wp Header Logo 1400.png

گرگ ومیش غروب است. برف دانه‌های درشت آب دار به گرد فانوس‌هایی که دمی پیش روشنشان کرده‌اند با تأنی می‌چرخند و، همچون پوششی نازک و نرم، روی شیروانی‌ها و پشت اسب‌ها و بر شانه‌ها و کلاه‌های رهگذران می‌نشینند. ایونا پتاپف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح می‌ماند.

تا جایی که یک اندام زنده بتواند تا شود، پشت خم کرده، بی حرکت در جای خود نشسته است. چنین به نظر می‌رسد که، اگر تلی از برف هم روی او بیفتد، باز لازم نخواهد دید تکانی بخورد و برف را از روی خود بتکاند. اسب لاغرمردنی اش هم سفیدپوش و بی حرکت ایستاده است. [۱]

این داستان قرن نوزدهمی را چخوف در سال ۱۸۸۶ نوشته است. در دنباله مبحث قبلی، درباره آستانه ها، این شروع ایستا شاید توجه‌ها را جلب کند، که نویسنده‌ای -آن هم با اعتباری که چخوف دارد- چنین آستانه ایستایی نوشته باشد. شاید اصلا این یادداشت متنی در ستایش ایستایی باشد.

داستان درباره مردی درشکه ران است که به تازگی پسر جوانش را از دست داده است. اندوهی عمیق در قلبش دارد و باز در این زمستان ناچار است کار روزانه خودش را مثل همیشه انجام دهد. از قضا، هوا برفی است؛ و خط‌های ابتدایی داستان همین را توصیف می‌کنند.

شاید به نظر بیاید چخوف هم، با انتخابی دم دستی، سردی هوا را نمادی از سردی و یخ زدگی وجود و درون ایونا پتاپف گرفته باشد. اما چخوف در اینجا رویکردی رفتارشناسانه هم دارد: او با کاهلی پیرمرد در تکاندن خودش (درست مثل بقیه)، عملی که همه آدم‌ها به طور طبیعی از خودشان نشان می‌دهند، این طور به مخاطبش القا می‌کند که ایونا، سورچی پیر، چنان دل مرده است که حتی حوصله ندارد برف را از روی خودش بتکاند.

درعین حال، داستان که جلوتر می‌رود، می‌بینیم که مسافر‌های گذری، آدم‌هایی که ایونا به دلیل نوع کارش با آن‌ها برخورد دارد، آدم‌هایی شدیدا موقتی با گفت‌و‌گو‌های برق آسا و سطحی‌اند که هیچ کدام برای ایونای پیر و احساساتش و سوگواری اش تره خرد نمی‌کنند. 

برای آن‌ها اصلا مهم نیست که یک نفر -ولو پسر این سورچی پیر حوصله سربر- مرده باشد. ایونا تقلا می‌کند با آن‌ها گپ بزند، بلکه به نحوی بتواند مسیر گفت‌و‌گو را به سمت پسر مرده خودش بکشاند، شاید جمله‌ای ناشی از همدردی یا دل رحمی نصیبش شود تا تسکین پیدا کند. 

اما هیچ؛ مسافر‌ها فقط به فکر خودشان‌اند، و سورچی فرتوت برای آن‌ها چیزی شبیه به یک وسیله است، درست همان طور که در ابتدای داستان توصیف می‌شود، درست مانند اسبش، که بی حرکت زیر برفْ سفید و برف پوشیده می‌شود. برای همین است که در انتهای داستانْ ایونا از آدم‌ها قطع امید می‌کند و به گفت‌و‌گو با اسبش پناه می‌برد. اسب را قشو می‌کند و آرام آرام با اسب درباره چیز‌های مختلف حرف می‌زند؛ انگار واقعا دنبال این است که با کسی سر حرف را باز کند.

«داری نشخوار می‌کنی؟ خوب، نشخوار کن، نشخوار کن. حالا که پول یونجه درنیامده، کاه بخور. راستش، برای کارکردن پیر شده‌ام. اگر پسرم نمرده بود، سورچی می‌شد. کاش نمی‌مرد!»

آن گاه، لحظه‌ای سکوت می‌کند و باز ادامه می‌دهد:

«آره، برادر! کوزما ایونیچ مرد. نخواست زیاد عمر کند. بیخود و بی جهت مرد. حالا فرض کنیم تو یک کُره داشته باشی و مادر آن کره باشی، و یکهو کره ات بمیرد. راستی، حیف نیست؟! دلت کباب نمی‌شود؟!»

ایونای بیچاره با اسب دردِدل می‌کند و اندوهش را به حیوان می‌گوید. این چنین داستانی باید هم آستانه‌ای آن چنان برفی داشته باشد، آن هم با توصیفات بی نظیر قلم چخوف که ساده ولی حرفه‌ای عمل می‌کند.

با احترام عمیق به سروژ استپانیان و ترجمه هایش از چخوف، چخوف دوست داشتنی.


[۱]«دل تنگی»، از «مجموعه آثار چخوف» (ج ۲)، ترجمه سروژ استپانیان.

source

einiat.ir

توسط einiat.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *