به گزارش شهرآرانیوز؛ در صبح سرد یکی از روزهای سال ۱۳۹۱ که مشهد شاهد بارش اولین برف پاییزی بود، با اینکه درد دیابت روی راه رفتنش اثر گذاشته بود، سر قرارمان آمد تا با همان صمیمت نهفته در صدای گرمش، داستان نسلی را بگوید که تنها بازماندهاش بود؛ نسل بازیگران سرشناسی، چون برادران ارجمند، محمد مطیع و… که در سینما و تلویزیون کشور، هنوز به هنرشان خیره ماندهایم. حرف آن روزمان با استاد رضارضاپور، گفتگوی بلندی شد که مشروحش با کلی حرف و نوشته دیگر، مهر ۱۳۹۶ در دریغ سومین سالگرد غیاب استاد در کتاب «آقای صدای خاطره انگیز» منتشر شد. آنچه میخوانید بخش کوتاهی از همان گفتوگوست.
مردم بارها تصویر و صدایتان را دیده و شنیدهاند و شاید بد نباشد از مردی که بیش از نیمقرن فعالیت هنری دارد، بیشتر بدانند.
من در دومین ماه سال ۱۳۲۳ در مشهد و محله نوغان به دنیا آمدم. دوران دبستان را در مدرسه نمونه «هروی» گذراندم و همان مدرسه باعث ورودم به کارهای هنری شد.
آن دوران مدرسه تئاتر تأسیس شده بود؟
نه، ولی مدرسه نمونهای بود که زیرنظر آمریکاییها اداره میشد. قبل از آن و تا کلاس سوم در مدرسه غفاری درس میخواندم ولی بعدها که مدرسه هروی نزدیک خانه ما ساخته شد، من برای ادامه تحصیل به آنجا رفتم. آنجا گاهی اوقات آمریکاییها برای بازدید به مدرسه ما میآمدند و وقتی با معاون مدرسه صحبت میکردند، من خوب به نوع صحبتکردنشان توجه میکردم. بعدها کارم این شده بود که ادای رفتار و حرکات آنها را برای خنداندن همکلاسیهایم درمیآوردم.
به یاد دارم در همان مدرسهای که بودیم، سالن بزرگی بود که امکان تمرین نمایش برایم وجود داشت. من بیشتر آنجا جذب این هنر شدم و تمرین کردم. در کلاس پنجم دبستان تئاتر «دوران کوروش» را کار کردم که همان موقع از طرف خانوادهها و اولیای مدرسه موردتوجه و تشویق قرار گرفتم. بعدها هم برای اولینبار در سالن انجمن شهر که آن زمان داخل باغملی بود، نقشی اجرا کردم که کارگردان هم آقای اعتمادی، معلم تئاتر مدرسه خودمان بود. درواقع او استعداد بچهها را کشف میکرد.
اولینباری که نمایشنامه نوشتید کی بود؟
اولینبار وقتی بود که دانشآموز دبیرستان بودم. سال ۱۳۴۷ وارد دبیرستان شدم. با محمد مطیع بهصورت جدی کار نویسندگی، بازیگری و کارگردانی را دنبال کردم. اسم اولین نمایشی که نوشتم «خانه سهصاحبه» بود که در آن نمایش، محمدمطیع ضرب میزد. او از من کوچکتر بود ولی گروه خوبی تشکیل داده بودیم و آنزمان هروقت در جشنهای فرهنگی میخواستند پیشپرده اجرا کنند، از ما میخواستند این کار را انجام دهیم.
آن دوران مدرسه ما برای اینکار سالن درست وحسابی نداشت، ولی خودمان با امکانات کمی که داشتیم، فضایی فراهم کردیم و دکور زدیم. معمولا مدارس، ما را دعوت میکردند و فیالبداهه پیشپردههای کمدی اجرا میکردیم. او نقش «اسمالآقا» را بازی میکرد و من هم «مشرستم» بودم. من و محمد دیالوگهای فیالبداهه میگفتیم که بیشتر جنبه فکاهی داشت. کمکم دستاندرکاران تئاتر مشهد گروههایی تشکیل دادند و من هم عضو گروه نیما به سرپرستی مرحوم فریدون صلاحی شدم. هرچند تقریبا با همه گروههای دیگر هم کار میکردم.
هنوز مرکز آموزش تئاتر تأسیس نشده بود؟
مرکز آموزش تئاتر در سال۱۳۴۷ سروسامان گرفت. یک روز به همراه رضاکیانیان به اداره فرهنگی سابق که آن زمان در چهارراه لشکر بود، رفتیم و قطعهای را برای تست اجرا کردیم که محمدعلی لطفیمقدم مدیر آن زمان مرکز آموزش تئاتر، پسندید و به طبع فعالیت تئاتریام هم شروع شد.
کی وارد تئاتر حرفهای شدید؟
بعد از اینکه درسم در دبیرستان تمام شد، کارم را با گروههای تئاتر کارگری شروع کردم. بیشتر کار تختهحوضی انجام میدادیم. البته برای پول کار نمیکردیم و هدف و آرزویمان کارهای هنری بود. بعد در دوران سربازی با داوود کیانیان آشنا شدم. آنجا هم کارهای خوبی ارائه دادیم؛ بعد وارد اداره فرهنگ و هنر شدم و به کمک دکترلطفی با رضاصابری و داریوشارجمند، آثار دکترساعدی را کار کردیم.
از بهترین نمایشهای صحنهای که بازی کردید، برایمان بگویید.
نمایشی بود بهنام «مستأجر» که کارگردان آن، مرحوم همایونی بود و نقش مستأجر را داریوش ارجمند و نقش صاحبخانه را من بازی میکردم و، چون کار ریتمیکی بود، در زمان خودش خیلی صدا کرد. کار دیگری که خیلی دوست داشتم، «شبی که صبح نشد» بود و البته «تردید قانون» را هم خودم بسیار پسندیدم.
از صحنه تئاتر که بگذریم، میرسیم به عرصهای که شما را بهعنوان یکی از صداهای ماندگار و خاطرهانگیز رادیوی خراسان تبدیل کرده است. در چه زمانی متوجه علایق و استعداد خود در عرصه نمایش رادیویی شدید؟
ورودم به رادیو قصه مفصلی دارد و ماجرا برمیگردد به دوران مدرسه. معلم تاریخ و جغرافیایی داشتیم با نام کاظم ثقهالاسلامی که از قضای روزگار معلمی جدی، منظم و سختگیر بود و بر فهمیدن درس به جای از برکردنش خیلی تأکید داشت. کلاس او اغلب بسیار ساکت بود؛ چون هیبت و شکوهش به کسی اجازه حرف زدن و خودنمایی نمیداد. یک روز وقتی او در حال تدریس قسمتی از درس تاریخ درباره انقلاب صنعتی بود، تصمیم گرفتم آن قسمت را بهصورت نمایش درآورم.
با ترسولرز فراوان این مسئله را با او در میان گذاشتم و در کمال ناباوری پذیرفت. همان شبش به کمک یکی از همکلاسیهایم شروع به نوشتن متن برای بچهها کردیم و صبح ضبطصوتی از خانه یکی از بچههای پولدار کلاس قرض گرفتیم و هرکس نقشش را اجرا کرد و خلاصه نمایش را در کمال بیتجربگی ضبط کردیم. راستش من آن زمان همیشه رادیو گوش میدادم و حتی دفترچهای داشتم که جملات قشنگ را درآن یادداشت میکردم.
حتی در همین نمایش مثلا از موزیکهایی که از رادیو پخش میشد، بهعنوان میانپرده استفاده کردم و مثلا افکت سروصدای داخل کارخانه را بهوسیله قراردادن یک مقوا در میانپردههای یک پنکه در حال کار اضافه کردم و با ترس و احتیاط و نگرانی حاصل کار را به کلاس بردم. او بعد از گوش دادن نوار در کلاس، شروع به دستزدن کرد و نمره۱۸.۵ را -که نمره زیادی از درس او بود- به من داد. او در عمرش به کسی نمرهای بالاتر از هفت یا هشت نداده بود. این اولین جرقه ایجاد انگیزه در من برای انجام کارهای رادیویی شد.
شما تقریبا از اولین کسانی بودید که در رادیوی استان کار کردید. از سختیهای کار آنزمان بگویید.
آنموقع در مشهد فقط یک پست رادیوی یککلیوواتی بود که دفترش نزدیک فلکه برق بود. اینکه میگویم دفتر، همان فضای کوچکی بود که یک حیاط داشت. یادم هست، چون امکانات لازم در آنجا نبود، با کیسهگونی و آکاسیو اتاقی را شبیه استودیو کرده بودند تا ما کار کنیم. من ۱۰سال آنجا رایگان کار کردم. هم مینوشتم، هم کارگردانی میکردم و هم بازی میکردم. برای این مدت فعالیت، سیصد تومان حقوق گرفتم که آنزمان خیلی پول بود. جالب است بدانید که مثلا برای درآوردن صدای باران، برنج روی مقوا میریختیم یا صدای شمشیربازی را با برهمزدن سیخهای کباب میساختیم.
اولینباری که صدای خود را از رادیو شنیدید، چه حسی داشتید؟
با اینکه بهخاطر استفاده از پست یککلیوواتی در رادیوی آن زمان، صدا واضح نبود و بهسختی شنیده میشد، خودم لذت بردم.
چرا مانند برخی همدورهایهایتان به تهران نرفتید و آنجا کارتان را ادامه ندادید؟
مدتی تهران رفتم و فعالیتهایی هم داشتم، اما همیشه دوست داشتم کارم را در شهرم ادامه دهم. همان سالهای اول انقلاب اسلامی، فریدون جیرانی و بیژن امکانیان شرکت فیلمسازی تأسیس کرده بودند و جیرانی بهدنبال ساختن «آفتابنشینان» بود و از من هم دعوت کرد بروم، اما مدارس دوباره باز شده بودند و من هم معلم آموزشوپرورش بودم و موظف بودم که به سر کلاس بروم. از طرفی دلم میخواست معلمی را ادامه بدهم؛ این شد که ترجیح دادم بمانم.
بعدتر هم چندبار میخواستم بروم که خب، هربار مسائلی پیش آمد که مانع شد. مهدیصباغزاده نیز چندبار دعوتم کرد که باز ادامه همکاری میسر نشد. همین چندسال پیش هم بهدعوت مدیر صدا در آن زمان به تهران رفتم و برنامهای با عنوان «کوچه شادیها» به سردبیری آقای نظاماسلامی اجرا کردم.
در این برنامه داریوش فرضیایی، معروف به «عمو پورنگ» که در آن زمان هنوز مجری برنامه کودک نشده بود، با من همکاری داشت. اما بههرحال همکاری بهگونهای پیش رفت که بعضیها گمان کردند قرار است جای آنها را بگیرم. من هم بههمیندلیل دیگر دوست نداشتم در تهران فعالیتم را ادامه دهم.
چرا در رادیوی سراسری با شما چنین برخوردی شد؟
ترجیح میدهم با گفتن خاطره دیگری جواب سؤال شما را بدهم. یک بار از طرف برنامه «عصر جمعه با رادیو» از من دعوت به عمل آمد. من به تهران رفتم و اجرایم را شروع کردم. تهیهکننده کار خیلی از نحوه اجرای من استقبال کرد؛ اما یکی از گویندگان آن برنامه که اتفاقا الان هم خیلی مشهور است، با من ارتباط خوبی برقرار نکرد و حتی برای اینکه به قول معروف من را ضایع کند، در برنامه زنده، ناگهان متنی را جلوی من قرار داد و از من خواست تا آن را بخوانم؛ اما به لطف ولینعمتم آقا امامرضا (ع) بهخوبی از عهده این کار بر آمدم و موردتوجه دستاندرکاران برنامه قرار گرفتم.
بعد از این برنامه آن گوینده که احساس میکرد من جای او را گرفته ام، دچار افسردگی شد، قهر کرد و حتی برنامه بعد هم نیامد. از من خواستند که برنامه بعدی را خودم اداره کنم. متن، اجرا و کارگردانی به عهده من بود. داریوش فرضیایی (عمو پورنگ) نقش پسرم را گرفت و توانستیم برنامه خوبی ارائه دهیم؛ اما، چون عادت ندارم کسی از من دلخور شود، بهخاطر آن گوینده به مشهد برگشتم تا او به سرکارش برگردد.
صدای شما هویت گویش مشهدی است که مردم این شهر سالها با آن زندگی کردهاند. اینکه توجه ویژهای به حفظ گویش اصیل شهرتان داشتهاید، ریشه در جای خاصی داشته است؟
شاید یک علتش آن بود که من بچه یکی از قدیمیترین محلات مشهد بودم و شاید دلیل دیگر هم این بود که نمایشهای خیابانی زیادی در دوران نوجوانی، در همان محله بازی کردیم که همه آنها با گویشهای محلی بود و مرا علاقهمند کرد.
ولی امروز مردم مشهد به این گویش علاقه چندانی ندارند.
گویش مشهدی جزو گویشهایی است که دارای اصالت است ولی بهدلیل آنکه لهجه مشهدی اغلب در گفتمان لودگی استفاده میشود، مورداستقبال مردم قرار نگرفته است. متأسفانه عدهای کاری با این گویش کردهاند که بهنظر میآید همه آدمهایی که ضریبهوشی پایینی دارند، به این لهجه حرف میزنند. متأسفانه این روزها کاربرد لهجه مشهدی بیشتر بهصورت طنز درآمده و از آن بار فرهنگی و جدی خودش دور افتاده است.
شما هم در کارهای طنزی که برای رادیو بازی کردید، بارها از گویش مشهدی استفاده کردهاید؟
بله؛ اما هرگز این کار با لودگی همراه نبوده است. من فقط از نوع بیان مشهدیها استفاده میکنم. در خیلی از کارهایی که کردهام و الان هم از رادیو پخش میشوند، با هرشیوهای سعی میکنم کلمات و اصطلاحات رایج مشهدی را که فراموش شدهاند، دوباره بین مردم جا بیندازم.
آیا بهروز کردن و نیز استفاده از واژههای قدیمیای که از آنها در رسانهها کمتر استفاده شده است، میتواند تاحدودی مردم را به لهجه مشهدی نزدیکتر کند؟
استفاده از واژههای قدیمی منسوخ شده است. اگر صحبت کردن معمولی با تکیه بر لهجه متداول شود، اتفاق میمون و مبارکی است. مشهدیها از لهجه گریزاناند. ازآنجاکه بهعنوان مجریای که به لهجه مشهدی برنامه اجرا میکند، شناخته شدهام، انتظار مردم از من بسیار زیاد است و همین توقع باعث شده است که به لهجه اصیل تأسی جویم و همواره مشهدی صحبت کنم. بارها برای کسانی که از این لهجه گریزان هستند گفتهام چرا با لهجهای قهر کردهایم که بهنوعی پایه و اساس لهجه دری است و همه ما ملزم به حفظ آن هستیم تا به فراموشی سپرده نشود.
استاد از اصغر میرخدیوی سخن به میان آوردید که نقش مهمی در معرفی شما به مردم در تلویزیون داشت.
بله، مرحوم میرخدیوی کاری را باعنوان «گلمراد» برای تلویزیون نوشته بود که خیلی هم تأکید داشت من با لهجه مشهدی در آن بازی کنم. بعدها فهمیدم که پیش از من خیلیها آمده اند و تست دادهاند ولی نظر میرخدیوی را جلب نکرده اند. میرخدیوی ترسیده بود؛ از من پرسید: میتوانی این کار انجام بدهی؟ من که پیش از این نمایش، نقشهای محلی زیادی بازی کرده بودم و در دورانی که سرباز معلم بودم، در روستاهایی که تدریس میکردم، با بچههای کلاس و حتی مردم روستا، نمایش کار میکردم، گفتم بله و کار را شروع کردیم.
نقشی که در این نمایش بازی کردید چه بود؟
قرار بود نقش یک روستایی را بازی کنم که وارد شهر شده بود. همبازی من خانم سنجرانی بود. یادم هست روزی درحالیکه گریم کرده بودیم، از پنجراه پایینخیابان تا حرم پیاده رفتیم و وارد بازار شدیم. عوامل سریال هم از داخل ماشین، ما را دنبال میکردند که ببینند مردم آیا با آن مدل گریم ما ارتباط میگیرند یا نه. روز جالبی بود.
هیچکس متوجه نمیشد که من و خانم سنجرانی داریم نقش بازی میکنیم. میرفتیم با همان لهجه روستایی از جلوی مغازهها جنس قیمت میکردیم و آنها هم خیلی عادی با ما رفتار میکردند. حتی جایی بود که میخواستم از آبخوری داخل خیابان آب بخورم. به رسم روستاییها دستم را گذاشتم روی سرم آب را به اطرافیانم تعارف کردم و بعد خوردم. بعدها آن نقش گلمراد خیلی صدا کرد و مرحوم میرخدیوی هم خیلی راضی بود.
گفتید در روستاهایی که معلم بودید هم نقش بازی میکردید. برخورد مردم آنجا با کارهایی که میکردید چطور بود؟
یکبار در یکی از روستاها قرار بود نقش پیرمردی روستایی را بازی کنم. گریم کردم و وقتی جلوی صحنه آمدم، آنقدر طبیعی برخورد کردم که یکی از پیرمردهای همان روستا که مرا نشناخته بود، گفت چه پیرمرد باصفایی هستی. حتی پرسید اهل کجایی و چطور تابهحال توررا ندیدهام؟
استاد به امامهشتم (ع) علاقه بسیاری دارید. دراینباره خاطرهای دارید؟
اوایل انقلاب اسلامی، کار تلویزیونی زیادی انجام نمیشد. به ذهنمان رسید کاری درباره امام بسازیم؛ این شد که فیلمنامهای نوشتم که سرانجام به اسم «میهمان توس» و با کارگردانی عامل گنابادی ساخته شد. امکانات چندانی نداشتیم. لباسمان را که مربوط به تئاتر بود از بچههای اداره فرهنگ و ارشاد گرفتیم.
مکانهای فیلم برداری هم شد فضاهایی از باغ ملکآباد، تالار آیینه که محل جلسات آیتا… طبسی است و راهروها و پلههای آن و دکورهایی هم در استودیو زدیم. کل هزینهها ۴ هزارتومان شد. این اثر با بچههایی که در این فیلم همکاری داشتند با صمیمیت فوقالعادهای ضبط شد و تولید آن به پایان رسید.
خود من که نقش مأمون را ایفا میکردم، چنان در جلد او فرو رفته بودم که گاهی خود را بهخاطر مأمون بودن سرزنش میکردم. شرکت در این فیلم برای همه عوامل فیلم توأم با برکت و تقدس بود. عنایت امامرضا (ع) آنقدر بود که باعث پیشرفت عوامل شد، بهطوریکه بیشترشان بعدها به پایتخت رفتند و در کارشان رشد کردند. این فیلم، سالها در روز تولد یا شهادت امام از تلویزیون پخش میشد، اما بعدها قدرش را ندانستند و از بین رفت. درهرحال، باتوجهبه امکاناتی که در آن زمان داشتیم، از کارمان راضی بودم.
تاکنون شده است که به بهانه برنامه هنری به آرزویی برسید؟
زمانی برنامه تلویزیونی مستندی با عنوان «سیمای زائر» به تهیهکنندگی دکتررضامشرف پخش میشد که من گزارشگر آن بودم. به یمن این برنامه توانستم برای اولینبار در زندگی به بالای گلدسته ایوان عباسی بروم. بهخاطر شور و شوقم و یاری حضرترضا (ع)، با وجود پادردی که داشتم -و هنوز هم دارم- نفهمیدم چطور از آن پلههای پیچدرپیچ بالا رفتم.
در آنجا در فضایی کوچک، موذنهایی که اذانگویی نسلبهنسل به آنها رسیده بود، اذان میگفتند و کاری به این نداشتند که اذان مثلا از رادیو پخش شود، یا نه و کار خودشان را میکردند و وظیفه من گفتگو با آنها بود. این توفیقی بود که نصیب کمتر کسی میشد. پایین که آمدیم، پیرمردی گریهکنان به من گفت: خوشا به حالتان! من چهل سال است خادم حرمم و آرزو دارم به بالای گلدسته بروم، اما این افتخار نصیبم نشده است.
فردای آن روز هم بعد از گذشتن از بامهای بسیار به بالای گنبد رفتیم. یادم میآید به احساسی عجیب و عمیق دچار شده بودم که با عطری که از پایین و از میان دریچهها میآمد، قاتی شده بود. بههمیندلیل هم گزارشم را با گریه ادامه دادم. آنچه دارم از حضرت است و خوشحالم که دو «رضا» در نام و نامخانوادگیام وجود دارد. گاهی در این جشنهایی که در آن به همنامهای امام یادبودی اهدا میشود، به شوخی به دوستان میگویم باید به من دو هدیه بدهید.
و بزرگترین افتخار؟
یک روز برای تهیه گزارش به روستایی رفتم. یکی از اهالی آنجا گفت: «شما چقدر به چشم من گرم میآیید.» یا مثلا مردم گاه از راه دور به محل کارم میآیند و میخواهند مرا ببینند. محبوبیت نزد مردم بزرگترین افتخارم است.
source